عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟