و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم