اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام