عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است