عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد