آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم