بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند