هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت