رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی