بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد