عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد