روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد