پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد