نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
به نام آنکه مستغنیست بالذّات
«بَدیعُ الاَرض» و «خلّاقُ السماوات»
گر به چشم دل جانا، جلوههای ما بینی
در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را