علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را