تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟