چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
پای در ره که نهادید افق تاری بود
شب در اندیشۀ تثبیت سیهکاری بود...
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟