تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟