سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
امروز ایلام فردا شاید خراسان بلرزد
فرقی ندارد کجای خاک دلیران بلرزد
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟