بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟