در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟