میروی دریا دل من! دست خالی برنگردی
از میان دردها با بیخیالی برنگردی
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت
میبری قافلۀ اشک مرا پشت سرت
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
اجل چون سایهای دور و برش بود
و شمشیر بلا روی سرش بود
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود