روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند