روز تشییع پیکر پاکش
همه جا غرق در تلاطم بود
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید