سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت