بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟