شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود