فراتر است، از ادراک ما حقیقت ذاتش
کسی که آینۀ ذات کبریاست صفاتش
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود