فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود