صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
زمان چه بیهدف و ناگزیر در گذر است
زمان بدون شما یک دروغ معتبر است!
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود