شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود