سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود