باران

سوختی پیش‌تر از آن ‌که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی

پرسش سوختنت ذهنِ جهان را آشفت
پاسخ روشنت این بود که انسان برسی

«صبح» در باور چشمان تو در خون غلتید
و خدا خواست که خورشید‌تر از آن برسی

دیدمت ابر شدی،‌ صاعقه بر جانت ریخت
آسمان منتظرت بود به باران برسی

کربلایی شدی و قلۀ تقدیرت بود
که لبِ تشنه، تو یک‌روز به ایشان برسی

تاول حادثه بر جانِ تو آتش می‌زد
سرخ، مبعوث شدی تا که به ایمان برسی