گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
ای که بر روشنای چهرهٔ خود نور پیغمبر سحر داری
نوری از آفتاب روشنتر رویی از ماه خوبتر داری