گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
ای تیر مرا به آرزویم برسان
یعنی به برادر و عمویم برسان
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
ای که بر روشنای چهرهٔ خود نور پیغمبر سحر داری
نوری از آفتاب روشنتر رویی از ماه خوبتر داری