دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
چون گنج، نهان کن غم پنهانی خویش
منما به کسی بی سر و سامانی خویش
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
از «الف» اول امام از بعد پیغمبر علیست
آمر امر الهی شاه دینپرور علیست
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
ای ولی عصر و امام زمان
ای سبب خلقت کون و مکان
عمریست که دمبهدم علی میگویم
در حال نشاط و غم علی میگویم
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم