به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم