به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
برخیز اگر اهل غم و دردی تو
باید که به اصل خویش برگردی تو
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم