به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشتهای!
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشتهای؟
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچههای شرقی «العفو» راهی نیست
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم