خفتهست آیا غیرت این بوم و بر؟ نه
افتاده است از دست ما تیغ و سپر؟ نه
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
بختت بلند باد و بلندا ببینمت!
ایرانِ من مباد که تنها ببینمت!
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم