وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد