در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم