دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر