چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش