میشود دست دعای تو به باران نرسد؟!
یا بتابی به تن پنجرهای جان نرسد؟!
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
دشتی پر از شقایق پرپر هنوز هست
فرق دو نیم گشتۀ حیدر هنوز هست
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی