تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی