شدهست آینۀ حیّ لایموت، صفاتش
کسی که خورده لب خضر هم به آب حیاتش
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
ای شب قدر! کسی قدر تو را فهمیدهست؟
تا به امروز کسی مرتبهات را دیدهست؟
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شکوه ز غم زمانه کردن خوب است
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی