عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
یک بار رسید و بار دیگر نرسید
پرواز چنین به بام باور نرسید
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
اگرچه باغِ پر از لالۀ تو پرپر شد
زمین برای همیشه، شهیدپرور شد
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند