یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
بر اسب بنشین که گردِ راهت قرق کند باز جادهها را
که با نگاهی بههم بریزی سوارهها را پیادهها را
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
کیست او؟ آنکه بین خانۀ خود
مکر دشمن مجاورش بودهست
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را