بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
برخیز اگر اهل غم و دردی تو
باید که به اصل خویش برگردی تو